قرار بود
اول تو بمیری
تا شبیه سربازها
تشییع ات کنند
و من انقدر
گریه کنم
که خواب هایم
پر از کابوس شوند
بارانی بلندی بپوشم
سیگاری بکشم
برف بیاید
تو فرشته شوی
و پای تمام گلوله هایی
که به سمتات می آید
فریاد بکشی
حالا قبل از اینکه
پلکهایت را ببندی
رد پوتین ها را ببین!
دارم به این رابطه
شک می کنم!
نقش من
در این بازی تمام می شود
وقتی پیدایت می کنم
میان جیغ هایی که می کشی
و زن های زیادی
که از گوشه تاریک شعرهایم
برایت دست تکان می دهند
شبیه جنازه ای
که پیراهن سیاهش را
سال ها پیش
به من بخشید
یا پارچه سفیدی
که در کابوس هایم
به چشم هایم می بندی
دیگر چه می خواهی
از خواب هایم
در ساعت های بی پایانی که
هر دو سکوت می کنیم!
موهایم را
از پیشانیم
کنار می زنم
انگار همین دیروز بود
که چراغ خانه ات
برای لحظه ای کوتاه
روشن شد!
شک نداشته باش
چند دیوار آنطرفتر
زمستان میشود
مثل شبی که خواب دیدم
سایه ای را
به دوش میکشم
شبیه پیراهن سفیدی
که در خوابهای من میپوشیدی
و من که فکر میکردم
ساعت پنج غروب
آخرین روز هفته است
حالا وقتی که تنها میشوم
همین که باد بیاید
همسایه ها
دور هم حلقه میزنند
چشمهای مرا میبندند
و به خوابهایم برمیگردند
این روزها
بی حواس تر از گذشته
به همه چیز فکر می کنم
به آدم هایی که
همدیگر را در آغوش می گیرند
یا همین همسایه ی بالایی
که سیگارش را
صبح زود روشن می کند
به صفحه آخر این هفته
فکر می کنم
به شعرهایی که برایت گفته ام
به سایه های مشکوکی که هر روز
لباس مشکی می پوشند
گریه نکن خانم الف!
وقت زیادی نداریم
همین روزها که من بمیرم
تمام کلاغ های خیابان ما
شاعر می شوند!
آن روز که می رفتی
تمام آدم های این خیابان
در من دفن می شدند
و من از باران
تنها ابر هایی را به یاد میآوردم
که از موهای تو
سیاهتر بود!
غروب همان روز
به انتهای خیابان که رسیدم
سردم شد
همسایه ها
برای سایهام فاتحه میخواندند!