چشمانم آبی ست!
دیگر چه می خواهی که
شب ها به خوابم می آیی
و با سیاه ترین کابوس ها
مرا به پیشواز دلهره می بری؟!
من هنوز سه شنبه ها را دوست دارم،
و تو را
که همیشه به یادت می آورم
با همان پیراهن آبی
در اردیبهشت باران پوش!
حالا خواب هایم سفید است،
روزگارم سیاه!
اما هنوز هم نمی دانم چرا
اردیبهشت که می شود
برایت گریه می کنم!
موهایم را
مثل همیشه کوتاه کرده بودم
کمی تا پنجشنبهی هفته بعد
فرصت بود
مادرم می گفت:
فرقی با گذشته نکرده ای!
و من باز مثل همیشه
سرتکان می دادم.
گاهی هم
توی لباس هایی که اندازه ام نبود
قدم می زدم.
ولی بعد
نفهمیدم که چه شد!
تا این که آمدی
سایه ها را از دیوارها
تکاندی وُ
سراسیمه
مثل وقتی که نگاهم می کردی
برایم یادداشتی گذاشتی:
روزی که من آمدم
تو مرده بودی!
آن شب
که شوق رفتنت
روی سینه ام سنگینی می کرد
هر چند آنجا
سایه ام زیر پاهایت بود
و تمام شب را
در چشمانت می دیدم
در من راه می رفتی
دختر غمگین تنها...!
از چشم های تو تا من
یک زمستان برف باریده بود
برای دست هایت
ستاره آورده بودم
اما نمی دانستم
نباید حرفی از تنهایی زد!
ترس از رفتنت
روی پاهایم بند نبود!