برای مریم بالنگی و صفورای شعرهایش:
امروز تمام مریم های دنیا
به تو حسادت می کنند
چقدر عذاب می کشم
که عاقبت
مردهای دنیای تو
گریه ی من را دربیاورند
به صفورا بگو
دستش را
از روی چشم هایم بردارد
من برایت دعا کرده بودم
که بگویی دوستت دارم!
در خواب هایم
اتفاقی افتاده بود
شبیه گریه کردن های مادرم
و پیاده روها
زیر سایه ام دراز کشیده بودند
و هر کس
توی عالم خودش بود
اما مطمئن بودم
دوباره کسی من را
به دنیا آورد
که خواب هایش
شبیه زن هایی بود
که همین اطراف دیده بودم
حالا
برای پسری
که اسفند به دنیا می آید
سه شنبه روز بدی نیست!
این کابوس هم تمام می شود
مثل بغضی که در عکس هایم بود
کنار دیواری تاریک
و موهای بافته شده ات
که بوی باران گرفته بود
اما قدم که می زنم
شناسنامه ام تمام می شود
نمی توانم آرام باشم
و تو تمام خواب های کودکی ات را
برای رسوایی من
آشفته که می شوم
مشکوک نگاهم می کنی!
باور کن!
جز این پیراهن و
موهای بلندم
کسی در زندگی ام نیست!
مثل تو
که موهایت را
در باد گم کردی
شبیه من
که یکی از همین شب ها
به کابوس هایم پناه می برم
می دانم
که پایان این داستان را
کسی نمی داند.
حتی دست های تو
که شعرهای من را
از بر هستند.
برایم بهتر بمیر!
که اینجا نفس های آخر را می کشم
و آنقدر مرده ام
که جنازه ام را باور نمی کنم!
تا گلو در خواب هایم فرو می روم
در لباس هایی شبیه تنم
چند قدمی به تو نزدیک می شوم
اما کسی باور نمی کند
تا زمانی که اعتراف می کنم
در من زمستانی اتفاق افتاده است
حتی همین لحظه
در من نفس می کشد
بوی باروت
تمام مغزم را پر کرده است
می خواهم بیرون بروم
به اندازه تمام قدم هایت
در خواب های بعدی ام
چشم بگذارم
اما می دانم این سفر
امشب به پایان می رسد
و زن های زیادی
در من راه می افتند
از گلویم می گذرند
تا به مرگم اعتراف کنند!