رفته بودی که ترس برم داشته بود!

آن شب

که شوق رفتنت

روی سینه ام سنگینی می کرد

هر چند آنجا

سایه ام زیر پاهایت بود

و  تمام شب را

در چشمانت می دیدم

در من راه می رفتی

دختر غمگین تنها...!

از چشم های تو  تا  من

یک زمستان برف باریده بود

برای دست هایت

ستاره آورده بودم

اما نمی دانستم

نباید حرفی از تنهایی زد!

ترس از رفتنت

روی پاهایم بند نبود!