سلام همسایه های5

سلام همسایه های5

دلم که برای خودم می سوزد شاعر می شوم!
سلام همسایه های5

سلام همسایه های5

دلم که برای خودم می سوزد شاعر می شوم!

دوشنبه های...!

من هرگز 

نه موهای سفیدم را دیده ام 

نه روزگار سیاه تو را! 

حالا بزرگ شده ام 

اندازه ‌ی تمام یکشنبه های  

آخر سال... 

دستم را نگیر 

من از سایه ات می ترسم 

که هر شب 

سالخورده تر می شود! 

 

خواب دیده ام 

آبستن می شوم 

و  سال هاست  

نعشم را 

به دوش می کشم. 

رد دندان هایم را ببین! 

 

فقط نمی دانم چرا 

دوشنبه های آخر هفته 

موهایم سیاه می شود 

روزگار تو  اما...

این زمستان آخری،این لعنتی!

شب ها 

که سایه ام 

زیر پاهایت بود 

لگد به بختم می زدی 

احساس گیجی 

که می خورد به دیوار، 

و  من مثل همیشه 

پنهان از چشم هایت 

زیر لاشه‌ی پرندگان  

مدفون می شدم. 

برایم هیچ وقت فرقی نمی کرد! 

  

  

حالا دیگر 

از سایه‌ی هیچ کلاغی  

نمی ترسم. 

این آخرین زمستان را هم 

با من مدارا کن 

پاییز سختی داشته ام!

وقتی که جنون ،سر به سرم می گذارد!

اینجا، 

رد پایی از باد نمانده 

و  انگشت های بی رمق من 

انگار دارند 

ته مانده های سال های گذشته را 

زیر نفس هایم پنهان می کنند! 

دارم خاکش می کنم 

وسط کویری 

که دست هایم،هفته‌ی پیش 

کنارش زده بود. 

 

وقتی می رفت 

دست هایش را 

دور گردنم انداخته بود 

من تا نیمه های راه 

با او بودم!

نشانه هایی از قدیم

اینجا سرزمین من نیست 

باید دوباره بروم  

سایه به سایه‌ی دیوار 

که باز دود است اطرافم! 

هوا سرد شده است.

مثل زمستان هفته‌ی پیش ، 

دندان هایم به هم می خورد 

و دست هام 

کورمال 

جایی را نمی بیند. 

ای کاش همه این راه 

کابوس بود 

تا نفسم بند می آمد! 

حالا میان کویری ایستاده ام 

و  باد زیر پیراهنم می وزد!

...

چشمانم آبی ست! 

دیگر چه می خواهی که 

شب ها به خوابم می آیی 

و  با سیاه ترین کابوس ها 

مرا به پیشواز دلهره می بری؟! 

من هنوز سه شنبه ها را دوست دارم، 

و  تو را 

که همیشه به یادت می آورم 

با همان پیراهن آبی 

در اردیبهشت باران پوش! 

 

حالا خواب هایم سفید است،

روزگارم سیاه! 

اما هنوز هم نمی دانم چرا 

اردیبهشت که می شود 

برایت گریه می کنم!