az raftan mitarsam...!

پرواز پرندگان را دوست ندارم

حتی پیاده رو ها...

از رفتن همیشه ترسیده ام

از رفتن کودک به مدرسه

به دانشگاه

به خانه بخت

به بیمارستان

و به دنیای دیگر... می ترسم.

برای همین

به هیچکدام از پروانه های شعرم اجازه پرواز نداده ام!

و همیشه این خودکارم هست که

روی پیله های تنهایی ام روزنه می سازد...

یاد حرف پدربزرگ افتادم که می گفت:

مرگ شبیه حشره معصومی ست که

با شاخکهایش حس می کند

می ترساند و بی آنکه بدانی

همراهت پروانه می شود...!

مادرم ...

یادم هست
مادرم انگشتانم را
به انگشتان درخت حیاط می بست
و برای بلند شدن
با درختان همسایه هم ردیفم می کرد
تا شاعر شوم!
خوب یادم هست
روی چادری که مدرسه برایم دوخته بود
ستاره گلدوزی می کرد
تا وقتی که دیدم

با ماه هم آغوشم
و شب
برای همیشه از پشت پنجره اتاقم سقوط کرد!
تا جایی که یادم هست
مادرم خودکارم را از باران پُر می کرد
و من هر چه می نوشتم
جوانه می زد!
اتاقم جوانه می زد
سکوتم جوانه می زد
نگاهم جوانه می زد
تا این که
بزرگتر شدم
و
روبروی جنگلی ایستادم که
سبز نبود
و درختانش هیزم های تری بودند که
برای نشان دادن آتش
انگشت اشاره ای نداشتند...!


گندم زارها

سالهاست
گندم زارها
همچنان زار می زنند
و
همچنان مردان روستایی بزرگ می شوند
تا جایی که با بیل ها و داس های نامهربان آواز می خوانند!
و سنبل ها را بی صدا
بر دیوار خانه تابلو می کنندتا شاید سبز بمانند!!!!
من و تاریخم
سالیان سال است که
روسری ام را بر خودکارم بسته ایم
تا سایه بیفتد بر افکارم...!
سالهاست
با گندم زارها
زار می زنم
و کنار زنان گیس بریده روستایی
که ستاره های پیراهن هایشان را پاک می کنند
شعر می خوانم
همچنان
کنار زنان روستایی گیس بریده
که برای قلب کوچکشان فقه می خوانند
شعر می خوانم...
و  چقدر تلخ
مزه سیاه شب را
در گلو قورت می دهم...!

برای همین بود که...

 برای همین بود که

خانه ات با آن همه همهمه

دلگیر بود

مطمئنم

لای هر خشت دیوار

دلی گیر خاطراتی بود که

می توانست

سایه بانی باشد

برای نگاهت

برای سکوتت

و برای مسیری که جدا کردی...

با خیال راحت

کوله ات را بر پشت نینداختی

که باور کنی

مرگ سایه  بلندی ندارد

می تواند

همراه باران باشد

و در طول خیابان

روی گونه ها و اندامت پیاده روی کند...!

چروک زیر چشمانت

کودکی مادرم بود که

همیشه می خندید

و

برای همین بود که دلت درگیر بود...

چرا روی بالهای سفید کبوترهای پشت بام

می نوشتی :

" زیر تمام دلخوشی ها مرگ خوابیده با چشمان گشاده و باز ..."

مگر نه اینکه

هر روز آفتاب نزده

پرتوهایش را

زیر جانمازی ات پنهان می کردی؟!

برای همین بود که

خداحافظ را

در لوله سِرم بیمارستان دیدی و

مرگ را زیر بازوانت نگرفتی...!!!

و حالا

برای این است که

می خواهم

تمام خاطرات تلخ ات را که دست در گلویم گذاشتند

و به تمام پروانه های روحم لگد می زنند را

از پنجره پرت کنم بر روی برفهایی که به مناسبت تو باریدند...

تا شاید این را باور کنی

برای همین بود که

برایت دست تکان ندادم

پدربزرگ!

این باد لعنتی

دلگیرکننده است که

فنجان چای ات دست نخورده بماند

سرد شود

و با درختان عریان بلرزد!

با این حال

به ابرهای فاحشه خیره می شوم که

حرفی برای گفتن ندارند

فقط می توانند

بین ساختمانهای بلند برقصند

 و آدمکهایشان را

               درگیر کنند!

تو

با پاهای بلند باران قدم می زنی

و من

در این فنجان دلگیر

 قهوه ای های چشمانت را می گردم!

حالا دلگیر کننده باشد یا نه!!!

با این تنهایی و این باد ولگرد که

حتی نمی تواند

جواب "های" را هم بدهد

فقط می توانم

شب را که هیچ تناسبی با لبخندت ندارد

از روی تنم پرت کنم

و به تنهایی

گنجشکک های پشت پنجره

                     خیره شوم...!

هم کوچه ای

از همین کوچه

بگذار

باد

چادرت را  ببرد

روی مزرعه ای بخوابد

و با گیاهانش هم آغوشی کند!

برای یکبار هم که شده

بگذار

موهای مشکی ات

روی اندامت کولی بنشینند!

می توانیم باهم

از همین کوچه ای که

ساختمانهای خوش اندامش حرفی برای هم ندارند برقصیم

با پاهای بلند

تا جایی که دیوارها کوتاه می شوند بدویم!

چقدر دوست دارم

کوچه های اندیشه را

مردان کوچک با امضاهای بزرگ آسفالت نکنند

تا من با گیاهانش بلند شوم!

خیلی بلند

تا جایی که چادر توام بابادکی شده در هوا!

چقدر دوست دارم ...

زمین سرگیجه گرفته!


سالهاست

زمین سیگار بر لب

روزها را می شمارد

در ریه های تنگ و تاریکش

                          شعر می خواند!

و با پُکی کوچک شکلی از ما

                               دود می کند!

سالهاست

زمین حرفی برای گفتن ندارد

هی دور خودش بچرخد که چه ...!!!

دارد بالا می آورد

هرچه شاعر در ریه ها داشت

عُقش گرفته

از این خاله بازی دنیا

همه می بینند

 چهره اش را غبار پوشانده

این هواپیماهای جنگی و غیرجنگی

که مگسی شدند دور سرش

 وچه ابلهانه در خود می لرزد

که با این زمین لرزه ها

پروانه ای نیز دور سرش بچرخد!

حالا من هم باور دارم

شایعه به پایان رسیدن زمین

یک دروغ محض نبوده...!!!

.

.

.

سالهاست

سرگیجه دارد زمین

دارد هرچه فکرهای روشن است

                              بالا می آورد...!!!

نشریه ادبی آوانگارد هر ماه از دوستان داستان نویس و شــــاعر و (نقد در خصوص فیلمهای هنــــری ) و مقــــاله همکاری می کند.

 از دوســـتان مجــازی اردبیلـــی خواهشمند است جهت همکاری با این نشریه  مطالبشان را به آدرس زیر ارسال نمایید.

Avangard.ard@gmail.com

 

 

این شعر نمناک است...!

این شعر بوی عطر می دهد

بوی نیلوفرهای آبی

که از گردن سیم های خاردار بالا رفتند

و در پیراهن آسمان

دل به ابرهای سرخ دادند!

. به پدر شعر که تویی می گویم

دلخوشی نیست اینجا

می دانم

گیاهان روسری ام شکوفه نمی دهند

من که هر شب

گره ای بر گره ی دیگرش می زنم

و کنار مردمانی هستم که

پچ پچ کنان طول کوچه عمر را

                       چپ چپ می دوند!

. به قاب عکس ات نگاه می کنم

 و به تار موهایی که

هر کدام قصیده تلخ نی لبکی ست !

 و

به شاعری که

اقیانوس را کشید بر اندام شعر

و سپرد به زنی که عروس دریاهاست !

این شعر نمناک است

              نم دریا دارد ...!

( به احمد شاملو که 21 آذر سپید متولد شد)

...!

نگاهم را جلا می دهم/

 زندگی سکوت معصومانه ایست/

که/

دنیا گرفتارش شده است...