این مطلب عنوان ندارد
چه چیز
جز اندیشه ای که از اول عاشق نبود
و خط های بریده ای به مرز دریدگی رسیده
اینجا رگ از بی خوابی حرف می زد
و سلام همان سینی نوشته می شد که
سرطان بود
هر کس تعریف تازه انجماد شد
(یخ زدیم)
خودکار بی چاره جوانیش پای انگشت
روی درخت های مرده تمام شد
وقتی خواستن را در کوزه آب خوردیم
هنر موسیقی پرنده شد برای مترسک
پوچ ها به پوکی استخوان زکی گفتند
گل را برای تو کنار گذاشتم
با ماه باد کرده روی دست حوض
تردید را در تردد پیاده رو قدم زدن
با تعارف های تکه پاره
در تمام ابعاد زنی عاشق شدن
گفته بود با یک گل نمی آید
خودش اینقدر دارد که پاییز حسادت کند
در طواف افکارش عاشق شده بودم
نه با فنجان قهوه
گردنه نگرفته گردنمان را گرفتی
زنجیر برای چه
نه ما پهلوان این ولایت نیستیم