این مطلب عنوان ندارد

چه چیز

جز اندیشه ای که از اول عاشق نبود

و خط های بریده ای  به مرز دریدگی رسیده

اینجا رگ از بی خوابی حرف می زد

و سلام همان سینی نوشته می شد که

سرطان بود

هر کس تعریف تازه انجماد شد

(یخ زدیم)

خودکار بی چاره  جوانیش پای انگشت

روی درخت های مرده تمام شد

وقتی خواستن را در کوزه آب خوردیم

هنر موسیقی پرنده شد برای مترسک

پوچ ها به پوکی استخوان زکی گفتند

گل را برای تو کنار گذاشتم

با ماه باد کرده روی دست حوض

تردید را در تردد پیاده رو قدم زدن

با تعارف های تکه پاره

در تمام ابعاد زنی عاشق شدن

گفته بود با یک گل نمی آید

خودش اینقدر دارد که پاییز حسادت کند

در طواف افکارش عاشق شده بودم

نه با فنجان قهوه

گردنه نگرفته گردنمان را گرفتی

زنجیر برای چه

نه ما پهلوان این ولایت نیستیم

انگور هایت را بخوابان   این مرد با کمتر از96% از پا نمی افتد

............................................



اصلا حال و حوصله دعوت کردن دوستان رو ندارم بجز چند نفری که شب تولد این پست خبر کردم.حال مزخرفی دارم می دونید که چی میگم اصلا آدمی که حالش مزخرف باشه نمی تونه کسی رو دعوت کنه حتما تا حالا حال مزخرف داشتید می دونید که چی میگم آدم دلش می خواد بره سر کوچه یه نخ سیگار روشن کنه بعد بدون اینکه کامی از اون گرفته باشه زیرپا  لهش کنه بعد هرچه سریع تر خودش رو به حوضی چیزی برسونه و سرش رو تو آب فرو کنه یا یه کاری مثل این بعد بدون اینکه از سرما خوردگی و عواقبش  بترسه راه بیوفته و تا خود صبح تو خیابون هی سیگارای روشن کرده و نکشیده  زیر پا لهش کنه یا یه کاری شبیه این می دونید که چی میگم آره حتما می دونید چی می خوام بگم

همینجوری:

چشم های بسته ام را تو مثل درهای باز می خواندی

فصل تنهاییم ورق می خورد  تا الهه ناز می خواندی





با این همه پلک های نزده

اشاره ای نبود

تا مشت هایمان را گره بزنیم

تقلای این واژها

دلهره منجمی ایست

که همین اطراف واقعه را رصد کرد

حادثه

پشت دری که تو بستی اتفاق افتاد

صبر کن

لااقل برای سهم خودم پرسیده باشم

حتی چراغ قرمز هم نمی داند

خط های خیابان

با کدام الفبا نوشته می شوند

اما یک چیز روشن است

آنها که مشت هایشان را گره کرده اند

همگی

مرده اند

دینی نداشتم که پیغمبرت کنم



سلام دوستان

خیلی وقت بود دلم می خواست بروز کنم اما نمی شد چرا و چگونه اش بماند!

اهل پر حرفی نیستم پس فقط کار جدید را می نویسم.

 

ساعت برای ثانیه ارزش قائل نبود

و عقربه ها به دقیقه خیانت کردند

بدون خواب و خوراک

رویاها را نفله کردم

 

با نفس هایی از اعماق الکل

شهر توهمی بیشتر نبود

از خیابان و نرده

به تختخواب و پرده

همیشه اینجا رسیدن گم می شد

وسط ایستگاهی که اتوبوسش هر گز نایستاد

قدم می زنم

به مقصدی که هر شب پیدا نمی شود

 

صدای چک چک آب

تیک تاک ساعت

درز سقف

و مشت های باد بر در و دیوار

چراغ پایان موقتی است

بر این همه دسیسه

البته آن طرف خط کسی منتظر نبود

-الو      اینجا بدون تو زندان است

دستی که این همه اتفاق زیر سرش بود

بی خبر از کودتای در راه است

زنگ در جایی برای خواب بدجایم نگذاشت

و صدای مردی که سند داشت

-آققا        با استناد بند فلان-

 

اتفاق افتاد

دنیا طلاقش را از من گرفته است

خواب یا رسالتی بدون بکارت



 

به تخم و ترکه گرازها اعتباری نیست

در روزگاری که رسالت فانوس

و تقدس مریم ها

قبل خواب بود

هر غروب 

سلول سلول

انزوایت را گریستم

مام وطن جهانی بدون بینی زایید

تا حرفهای که می باریم

رنگین کمان شوند در این بی برگی

قدم به هر رنجه ای گذاشتم

تا به استشهاد همین سطرها

خدا شوی

بر من نازل          چون مسیح بر استخوان

مانده ام سفر را از کجا تمام کنم

که وعده گاهمان زیر تیر بود

جهان هفت قاره و هفت اقیانوس شد

        که ما باهم نباشیم

هفته های زیادی

هفت تیر روی تختم خوابید

شاید جارچی ها بو برده اند

که

هزار چرخ به فلک رقصیدیم

همه رقصیدند

و این ما بودیم

با وعده گاهی

که تیر بود و چراغی شکسته

راه و رسم جدید یک پرواز                                  

 

قصد نداشتم به این زودیا بروز کنم به دلایل زیادی اما به اسرار دوستان اقدام به گذاشتن این پست کردم لازم دیدم از تمام دوستانی که در مورد کارهای قبلیم نظر دادند تشکر کنم و...

 

لای مرگی خفن تقلا کن

در قدم پرسه زن تقلا کن

تاکسی هم کرایه می خواهد

روی قیمت به ون تقلا کن

تا تو باشی و سهم یک بوسه

توی حرکت به زن تقلا کن

حرف حمام می زنی امشب

لاشه را کف بزن تقلا کن

شرجی و بوسه و شراب و شما

عین من سینه زن تقلا کن

صحبت نان شکم وَ باروت است

حرف مفتی نزن تقلا کن

انتظاری که سخت بود اما

تو که یوبسی به اَن تقلا کن

رادیاتت قدیمی است آقا

گمشو پایین به فن تقلا کن

انگار اینقدر مرد شده ای که سیگار بکشم



تاریکی نوشته

مثل شعری که از آفریقا بوزد

یا شاعری که سرش به باد مناقصه رفته باشد

تازه ساعت هرچقدر می خواهد

 گذشته بود

کثافت چشم از پنجره به کوچه تف کردیم

و پشت پرده دستهایمان

آمین به انتظار نشسته اند

قرار بود هر شب

نکبت دست ها را به دختر همسایه بدهیم

افکار خراب سوار اتوبوس به آینده بروند

غبار پنجره که نگذاشت خواب ببینم

اینقدر دود خورد و لای کتاب ها سرک کشید

ذات الریه گرفت        چراغ اتاق

باید می رفتیم !

کوچه پربود از تفاله نگاه

و دخترانی که بکارتشان

در آرزوی دستی به باد رفت

کجا بروم ؟

دوباره مردی از پاییز افتاد

درست وسط اجتماعی که زن کفر است

اصلا شاید اتوبوس که ایستاد

برای باران دعا کنم

                 


                                                                                                       

خیانت تنها تماشاچی

تیغ و گردن نیست

مرا با خود زنی چکار

در تنی که هزاران سهراب

انتظار یک رستم می کشند

و اجتماعی که اسب هایش دو دسته اند

یا هستند   یا مستند

افتخار کدام زین را به دوش می کشی؟

 

 

این کلاغ سرفه هایش را به کدام زمستان بدهکار است



مثل باران طاقت نمی آورد

مستی که دنبال قافیه بود

از تفتیش سرنوشت

چاقوی ضامن دار به عمل می آید.

همیشه رویش دلیل خوشبختی باغچه نیست

 

وقتی تلفظ نمناک اشک

در اهلی ترین روسریت جا ماند

چطور حروف افسرده به دفتر عادت کنند

 حرف کدام نگاه شنیدنیست

زبان چشم پشت عینک پنهان می شود

 

اعتمادهای آلوده به خیانت

سیاهی دیروز و قرمزی فردا

پای منقل خماره های آخر شب

چه اراده ها ساییده نمی شود

 

با این منطق  نمور

پای زنده بودن در قواره گلیم نمی گنجد

(اصالتی که از بیخ به عدم رسید)

وقتی آفتاب پناهنده می شود در کسوف

حتی دست رو به آسمان

توجیه فرشته نیست

آفتاب دارد پناهنده می شود در کسوف



چقدر مانده

برای قاب هایتان تصویر شود

مردی که خواب هایش در قتل عام مزرعه

توسط چند ملخ احاطه شده

 

تا ابر خیال باران بسینه زمین سنجاق کرد

بوی زندگی را

توی وان جا گذاشتم

موش کور

در هیچ فصلی روشن بین نمی شود

 

ناودان ها مسخ باران پاییزی

گور های خسته از جنازه

درخت های قلم شده

آینه لای این همه تصویر مفهوم می طلبد از من

 

کجای قصه داغ پنهان بود

که روی پیشانی مقدر است

هنوز اینقدر شب نشده بودم

که ستاره شدی

 واولین درز دیوار غرور

گرگ هم به کوه نمی رود

وقتی دختری آرزوهایش را

در آمین های شبانه می بافد

بوی تلنگر گرفته ام



وقتی سایه روی سینه دیوار تمام می شود

پرخاش ساعت

ادامه رویا را به خواب های بعد حواله می کند

حالا مانده

تا آفتاب روی سر دردهایمان غروب کند

تا روز را به شب هل بدهیم

تا ستاره های نسیه

سنگ مجانی سر گنجشک شوند

 

دستمان بند هیچ بازداشتی نیست

اما مجبوریم قهوه با طعم انتظار بخوریم

و از چشمان خمار پنجره

شاهد افتادن حادثه از جیب های سوراخ باشیم

 

در لحظه های که آبستن همین افتادن هاست

گربه ها لب های ترک خورده آسفالت را نمی بوسند

بچه ها دست بزرگترها را نمی گیرند

و بعضی از کوچه ها دست خیابان را

ما که فرزندان همین کوچه ایم

چطور خیابان را باور کنیم

 

یک روز دیگر خط می خورد

در سررسیدی که شب هایش پر ازبوی قرص بود

فقط در خاطرم

وقتی ماه ابر را پتو می کند

و ستاره ها غایبند

باران بهانه خوبیست

که تنگ تر داشته باشمت