از خوشبختی ات نوشته بودی ...

خواندم ...

 

دلم لبریز شد و

                 باران بارید ...

بهار آمد و

شکوفه می خندید ...

چگونه بگویم!! ... که چقدر خوشحال شدم ...

 

چیزی

شبیه بودن برایم اتفاق افتاد ...

و تو را فهمیدم ...

آسمان

با من پای کوبید ...

زمین با من چرخید ...

و افق

سرشار از

طلوع من شد ...

وقتی...

 از خوشبختی ات نوشته بودی ...



نامه ای می نویسم...

" باشد که به دستت برسد !"


گوشه اش 

عکس دلم را کشیده ام

نقاشی کودکانه ای ست...

دلم لرزان بود ... نقش بهتری نشد ...


نامه ای می نویسم...

نامه ام را بخوان 

با صدایی بلند ...

تا بدانم چه نوشته ام ...

با آن صدایی بخوان که دوستش دارم 

با همان صدایی که رامم می کنی 

و برای من از خودت 

نگاهی بنویس 

تا در آن 

احساس خودم را تجربه کنم ...


من، 

در کار دل ناشی ام

برای من 

نفس هایت را بفرست 

تا تکرارشان را بشمارم 

تا 

دل را در آغوش گرفته آرام کنم 

و بی تابی اش را 

به تپش های دلت بیارامم


نامه ای نوشته ام 

بخوان!

اگر چه من به مدرسه نرفته ام 

بخوان!

بخوان که نامه ام شنیدنی ست ...!


                       از مجموعه ی " نگاهی بنویس"

 

 

از دیار نوشدارو... چه خبر؟

ای مردمان سرخ پیشانی ...

از آن دختر دست بسته ی آوبخته بر ماه ...

چه خبر؟

 

ای کوهستان های سرشار از سکوت

از فریادهای فرهاد ...؟

 

ای

  طوفان زده ی بی ساحل

از آن افراشته بادبان ها

...؟

 

ای افق!

از عمود رویاهای نورانی

 ...؟

وقت است

که آن افسانه تکرار شود...

از وعده ی دیرینه ی

تابش خورشید

چه خبر؟

 

هان

ای رستم دستان ...

سهراب مرد

از حامل نوشدارو ...

چه خبر؟

 

 


 

امروز قرار است برایت بمیرم...

و آنقدر دعا بخوانم

تا فرشته های آسمان

ریسمانی از ایمان  برایت ببافند

و قلبت را

به شور و ولع در بیاورند؛

 

برایت

در آسمان خدا

جشنی تدارک دیده ام؛

چه شب هاست که دامان خدا را گرفته ام

و با بوسه های خود

نام تو را به روی آن نوشته ام،

این

دست خطی از روح من است به درگاه خدا؛

 

این جا

بارگاه با شکوهی ست

که هر لحظه تو را می خواند...

فقط

خدا را

از صمیم قلب صدا بزن

ببین

خدا برای تو...

          چه می کند...

 

 

 

آری

راست گفته اند

بعضی

پای در بند و

دست در آسمان دارند...

 

راست گفته اند

جغد را در قفس نمی کنند؛

و کلاغ بر هر شاخه ای که بخواند

ستوده نمی شود؛

 

راست گفته اند آری!

که بعضی

با حقیقت

موزون موزونند

و بعضی

از این هنجار با تکرار

می میرند،

 

راست گفته اند آری!!

خوش به حال آن قناری در قفس...

 

 

 

 

 

 

ای صبح را در انتظار

جایت این جا  سبز است...

 

این جا

گاهِ سحر است؛

لحظه ای  از وقفه ی نور

تا ...

 قسم خورده ای چون خورشید،

 

ماه آسمان راست می گفت...

گاهِ سحر که بگذرد

نور

بسیار است...

بسیار...

 

 

 

 

 

از جایی می گذشتم...

- زیر باران -

کسی نشسته بود و به سختی می گریست ...

نشستم و به اصرار ...

دستمالی دادم تا اشک هایش را پاک کند ...

... خوشحال برخاستم  که یاریش کرده ام ...

 

فردای آن شب

ار آنجا می گذشتم

مردمان

به گرد مرده اش ایستاده بودند

از میان جمع او را دیدم ...

 

ناگاه فرو ریختم...

خدای من ...!

عصایش شکسته بود...

او

نه دستمال

بلکه دست های مرا می خواست

تا در آن شب بارانی

از جای

برخیزد...!

 

 

امروز

پر از پروازم ...

پر از تکه های احساس ...

زیر باران ایستاده ام

با چشم هایی بسته

و نفس هایی که

از صمیم قلب می آید ... باران چه نوازش مهربانی دارد ...

من زندگی کردن را بسیار دوست دارم ...

آسمان را دوست دارم ...

من تمام سختی ها را

به خاطر رسیدن هایش دوست دارم ...

پر از پروازم

و خوب می دانم ...

با احساس  من

تا خانه ی خدا

دیگر راهی نمانده است ...

                                      

 

دلم دعا می خواهد

جرعه ای از مناجات های شبانه

کمی نسیم

که بوی خدا را می دهد...

 

دلی آشفته می خواهم...

بی وقفه عاشق...

که سر از پای نشناسد...

و برای ایمانش

بهای گزاف بپردازد...

 

کاش ببارد!!

کاش دلم امشب ببارد...

و صبح دمان

از من

گلی بروید

به سوی آسمان...

 

دلم

دعا می خواهد......

 

 

با کدام ترانه...

کدام سکوت...

شعر را آغاز کنم؟!

 

از کدام خاطره...

به کدام نقطه ی دور پرواز کنم؟!

 

امروز

پشت پرده ای نشسته ام

که هزار ان دست خواهش از آن آویخته است...

 

امروز...

از تمام خویش...

ستاره ای کشیده ام...

به یاد دوران کودکی

میان سقف آسمان...

پاکِ پاک

فارغ از هر ابهام

و همانجا

بلند خواهم خندید...

تا در سکوت محض ماهتاب

... ستاره ای...

این چنین...

بدرخشد...

من باور دارم

که  زمین

روزی آسمان خواهد شد...

آری ...

...خواهی دید...

 

 

من تو را...

با آرزوهای بزرگ نقاشی می کنم...

 

          و تو را

                 نه با ستاره

                      نه

                 با ماه آسمان

        تو را  فقط

                  با خودت قیاس می کنم...

                          که در کمال خود نشسته ای...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                               تقدیم به شهبانوی بهار

 

من

در میان واژه ها

گام می زنم

با دانه های باران

با شاخه های

آویخته از آسمان

حرف می زنم

 

از تو می گویم

که در میان قلب من

اندی ست

خانه ای ساخته ای

و هر شب

از میهمانی نور

جمله ای می سازی

 

قرار است با هم پای کوبی کنیم

من دست تو را می گیرم

تو

دست بر شانه ی من

پای بر خاک کوفته

 آسمان را می جوییم

 

گاهی چپ و گاهی راست

با ساز فلک می رقصیم

من مست و

تو سرمست از این باده ی ناب

تا

خود صبح

عشق را می بافیم

و سحر

باری

با جامه ی نو

در شهر

 سفر خواهیم کرد

 

 

 

پشتبامی که

پر از خاطره بود...

خانه هایی که

پر از پنجره بود...

روی دیوار و در یک خانه

نقش نقاشی یک دخترکی پیدا بود...

 

 

می دانم آری

اینجا

سرزمین توست

و من

ناخوانده مهمانم

ملالی نیست

می روم

فقط...

گرفته دلی داشتم

گفته بودند

گشایشش به دست توست

آوردمش

گفتم

شاید

لبی تر کنی و...

می دانم آری...

اینجا

سرزمین توست...

 

 

تا من برگردم

به آسمان دست نزنید

ابرها را به هم نزنید

و خورشید را خاموش نکنید

... با باد نرقصید

و به چشمک ستاره ها

پاسخی ندهید،

تا من برگردم

از افق دور نشوید

و راه خانه را

فقط از خدا بپرسید

تا من برگردم

به تمام غریبه ها

سلام کنید

و

به تمام سلام ها دل تکان دهید

تا من

برگردم...!

عاشق می شوم،

عاشق شدن

کار ساده ایست...

دل می بازم،

دل باختن هم

کار ساده ایست...

سر از پای دیگر نخواهم شناخت...

وه!

چه کار ساده ایست

خدای من

در هوای تو

آری

پریدن چه کار ساده ایست...

 

 

این

تجربه ی من است...

برای

به آسمان رسیدن

باید

پای از زمین برکند

و دل

از خاک

رها کرد

جدا شدن لحظه ای است

که آسمان را نزدیک می کند

این نقطه ی پرواز است

بیا آغاز کنیم...

 

 

تقدیر باران

باریدن است

تقدیر من...

تشنه بودن است

و

تقدیر آسمان

بخشیدن،

و اگر

من

تشنه مانده ام،

حکایتی است

فارغ از این تقدیرها

اینک باید اندیشید...

قسمت اين بود

ساده و

باور كردني

بافتن رشته هاي باران با من

دويدن ميان برف ها با تو

شكافتن جمله ها با من

اين بار

سرودن يك غزل با تو

پشت همان پنجره ام

كه به هيچ بي راهه اي راه ندارد

چشمان من در راه مي پايند

تا سحر

صبر خواهم كرد

پس از آن نمي دانم چه خواهد شد

اما هر چه هست

در آغوش باد سفر تازه اي آغاز خواهم نمود

ديگر بدون انتظار

ديگر

بدون اين تكرار...

بايد امروز

به مكتب بروي

هرچه كردم

كه ترا رام كنم

جور نشد!!

بايد امروز ترا

من

به دبستان ببرم

به دبستاني دور

پشت آن قلۀ قاف

پيش آن پير شريف

تا ترا درس دهد

مشق شب هم بدهد

و تو تمرين بكني!

فلكت گاه كند

كتكت هم بزند

و تو فرمان ببري

آري اي دل

نظرت چيست كه شاگرد شوي؟

نظرت چيست كه لرزان دقايق بشوي...


از كتاب نگاهي بنويس

نشر فرازان

نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت، ولي بسيار مشتاقم كه از خاك گلويم سوتكي سازد به دست كودكي گستاخ و بازي گوش، و او يك ريز و پي در پي دم گرم و خوشش را در گلويم سخت بفشارد بدينسان بشكند دايم سكوت مرگبارم را و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد... دكتر علي شريعتي

تو چرا غمگيني

و چرا

مثل همه مردم شهر

رنگ پاييز شدي؟

من كه گفتم

صداي نفسي مي آيد

واي اگر

پنجره ها باز شود

آنقدر قاصدك خواهي ديد

با خبرهاي خوش از

راز افق

فصل طلوع


پشت در

يك نفر مي خواند

آه اگر گوش كني

آه اگر قصۀ پيشين تو فراموش كني

باور كن...

صداي...

نفسي مي آيد...

اگر

انسان، فقط، يك بار متولد مي شد

فرصت ناچيزي بود براي دست يافتن به حقيقت

مگر نه آن است كه خداوند

فارغ از

قيود زمان و مكان است

مگر نه آن است

كه فرمود:

اَلَسْتُ بِرَبُّكُمْ

هر لحظه

اين ندا مي رسد


آدمي هر آن

تولد مي يابد

اگر

در يابد...

براي آن كه

جهان را پيوند دهم،

صبور و آرام،

از بي قراري دل ها

شعر مي سازم؛

كمي از عشق

كمي

دلدادگي

رج به رج

مي خوانم

شهر را

از تمام خويش،‌باراني مي كنم،

رهاتر از آن چه هستم

با واژه هايي از

جنس دعا

بي گمان

آسمان را بر زمين مي نشانم

و هيچ خود را

با هستي او

نثار

هر انتظار مي كنم

باري

جوانه خواهد شد

شكوفه خواهد داد



گام هاي بلند،

راهي تا افق پيش رفته،

يك صبح

البته

كوتاه است،

در آستانۀ پرواز ايستاده ايم،

به آسمان نگاه كن

چقدر مشتاق پرواز است!

حيف است

بال نگشودن

بي دخالت زمين

پرواز نكردن...

درنگ نكن

تا اوج

به اندازۀ ارادۀ ما

فاصله است

بگذار امروز

با خورشيد

هم پياله شويم...


آيا چتر

مخالف معناي باران است؟

آيا

سايه ها

در گريز از خورشيدند؟

آيا

مرگ و زندگي جداست؟

چه كسي مي داند

جاي پاي لحظه ها چگونه است...




چند سؤال ساده دارم ...

به دنبال پاسخ

به اين جا رسيده ام

غريبۀ عزيز

تو

اولين حقيقتي هستي

كه در اين تنگنا يافته ام

چه خبر؟!

از تمام پاسخ هاي رنگْ رنگْ

در چنته چه داري

من هزار سؤال

و هزار چشم

در انتظار و جست و جو

تمام آينه ها را شسته ام

من

تمام دل را تكانده ام

غريبۀ عزيز من

چقدر برايم آشنايي

چيزي گواهم مي دهد

ما

باقيماندۀ

نفس هاي خداييم

در سراسيمه ترين لحظۀ  بر  آمدن نور

سحرگاه شدست...

 

شايد يك سكوت

شايد

يك حقيقت در حال انتظار

شايد صداي

نم نم يك باران

شايد تمام خاطرات در خواب رفته،

بگويد كه ما...

چه عاشق نشسته ايم

ولي

صداي نفس هامان اما...

دريغ مي كند تا كلامي

بگوييم...

اين جا

سكوت

واژه مي سازد

از جنس صبر

با قامتي نظير

خواب هاي طولاني

و من

دلواپس چشم هاي خويش

در آينه هستم

اين چنين انتظار مي كشم...

شايد از راه برسي...

 

ارادت به معشوق

 

 از دست دوست،

چه عسل چه زهر،

چه شکر ، چه حنظل،

چه لطف، چه قهر،

آن کس که عاشق لطف بود یا عاشق قهر،

او

عاشق خود باشد نه عاشق معشوق...

تمهیدات عین القضات

 

شعر

با پای دل

قدم زدن آن هم کنارتو

باشد که خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

این لحظه ها

عزیزترین یادگار تو...

محمدعلی بهمنی